نریماننریمان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نریمان دلیل زندگی بابا و مامان

چهار شنبه سوری

پرواز کن بر فراز آتش زردی من از تو سرخی تو از من بسوزان در آتش عشق بدیها و کینه ها را تا بروید از آتش ققنوس مهربانی و انسانیت خجسته باد جشن آتش   سلام پسر نازنیم   چهارشنبه سوری مبارک عزیز دلم امشب با خانواده عمه فرناز و دایی مجید اینا و دایی سعید اینا رفتیم بیرون یه آتیش بزرگ روشن کردیم از روی اون پریدیم ولی بس که ترقه جلوی پام انداختن و جیغ زدم دیگه مردم شما هم لیزر بابایی رو دست گرفته بودی فکر میکردی که ترقه هست و باهاش همه رو میکشتی ولی از بغلم پایین نیومدی فقط واسه یه لحظه که رفتی بغل بابایی و با هم از روی آتیش پریدین ...
23 اسفند 1390

یه سرماخوردگی کوچولو

سلام پسرم دو روزه که احساس میکردم سرما خوردی چون آبریزش بینی داشتی بالاخره امروز عصر بردمت دکتر اونم گفت که یه کوچولو گلوت عفونت داره با یه آنتی بیوتیک ضعیف رفع میشه خدا رو شکر راستی قبل از اینکه بریم مطب دکتر رفتیم آرایشگاه خاله لیلا اونم موهات رو که خیلی بلند شده بود رو کوتاه کرد  خیلی خوشکل شدی البته ماه بودی و ماه تر شدی قربونت برم من   ...
21 اسفند 1390

خرید کردن با آقا نریمان

سلام عزیزم دیروز با  خاله لیلا و خاله سعیده دوست مامانی رفتیم خرید    البته با تو که نمیشه گفت خرید وای وای وای اگه بدونی چه بلایی بر سر ما آوردی بس که از پله برقی بالا و پایین رفتیم سرگیجه گرفته بودیم البته این کار رو به نوبت انجام میدادیم تا همه به خریدهامون برسیم شما هم که هر بچه ای رو میدیدی باهاش دو ساعت حرف میزدی و نمیدونم چی تعریف میکردی که این قدر هیجان زده میشدی راستی دیشب دوتا کلمه جدید تونستی بگی اول اینکه میخواستم واست سوسیس درست کنم که اومدی توی آشپزخونه با خوشحالی گفتی شوشی دیگه اینکه با یه ملاقه توی یه کاسه میزدی بهت گفتم چی درست میکنی واسه مامان که گفت...
15 اسفند 1390

بازم آب بازی و تولد

سلام مامانی چند روز پست نذاشتم حالا میخوام درد دل کنم چی بگم از دست شما آقا نریمان که چند روزه کارت شده آب بازی توی این سرما  تازه بعدشم که لباساتو در میارم که سرما نخوری دیگه لباس نمیپوشی و همین جور توی خونه میگردی  تا خوابت ببره و اونوقت توی خواب لباسات رو تنت کنم!!! امروز هم ساعت ٦ صبح از خواب بیدار شدی!!!!!!! آخه پسرم تو که میدونی من هیچوقت ساعت ٩ صبح هم بیدار نمیشم چه برسه به ٦ صبح حالا این هیچی من و خواب خوابی کشوندی توی آشپزخونه و دوباره آب بازی  منم از سرما داشتم میلرزیدم همه شعله های گاز رو روشن کردم نمیدونم تو چرا اصلا سردت نمیشه!!!!!!!!!!!! ...
10 اسفند 1390

امان از دست تو

سلام مامان جون نمی دونم از دست تو چیکار کنم  بس که فیلم خشن و کشتی کج نگاه میکنی همه فن اونا رو حفظ میکنی بعد روی منه بیچاره همونا رو پیاده میکنی آخه مامان گناه داره بابایی هم که فقط ذوقت میکنه و میگه پسر پهلوونم اگه یکی از اونا رو به بابایی بزنی میفهمه پهلوون یعنی چی راستی چند شب پیش عروسی پسر خاله من بود و طبق معمول صحنه رو از رقصت خالی نذاشتی   چند روزی هوا خیلی سرد بود و بارونی شما هم که از آب بازی کم نمیاری یک ساعت پای ظرفشویی آب بازی میکنی البته به نظر خودت داری بهم کمک میکنی و ظرف میشوری ...
7 اسفند 1390

تولد خاله مژگانه

امروز 2 اسفنده تولد خاله جون مژگانه خاله جون میدونم که به وبلاگم سر میزنی واسه همین این پست  رو گذاشتم تا از کیلومترها فاصله تولدت رو بهت تبریک بگم و اینکه خیلی خیلی دوست دارم   HAPPY BIRTH DAY TO YOU MY DEAR AUNT & I LOVE YOU SO MUCH ...
2 اسفند 1390

جشن تولد با بچه ها

امروز رفتیم مهد کودک البته اول رفتیم کیکی رو که واسه بهترین پسر دنیا سفارش داده بودم رو بگیرم چند تا بشقاب و چنگال  هم خریدیم     وقتی رسیدیم دایی مجید اومده بود که نگار رو ببره خونه ولی ازش خواهش کردم که جند دقیقه دیگه بیاد چون دوست داشتم اونم توی جشنت باشه خلاصه شایان هم اومد و با بقیه بچه ها یه جشن کوچولو ولی خیلی خیلی خوب گرفتیم عمه جون هم بود وبه همه گفته بود که سنگ تموم بذارن الحق هم که همه مربی ها خیلی زحمت کشیدن موزیک و رقص یه دختر کوچولوی ناز مجلس رو کامل کرد      بعد هم خوردن کیک که الهی شکر به همه هر چند یه کوچولو رسید    ...
29 بهمن 1390
1